خاطرات پدرام

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

خلاصه یک انسان غیور آمد... او با تاکسی آمد... اسمش رجبی بود. آری او نیم وجبی بود... یادم می آید با ایشان ، خواهر و مادر سوار بر ماشین شدیم تا به زمین کشاورزی که خیلی از محل سکونتمان دور بود برویم... من زیاد نمیدانستم... خواهرم آن زمان ۱۶ سالش بود یا شاید کمتر، چند سال قبل از اینکه با رجبی عازم آن زمین شویم، مادرم و خواهرم با کسی رفته بودند زمین کشاورزی را دیده و خریداری کردند... خواهرم زیر مدرک را امضا کرد... نخندید که گریه دارد... راستی با چه کسی رفته بودند؟ چقدر آدم قابل اعتمادی بوده... مادرم دخترش را به سادگی سوار ماشینش کرده بوده تا به انجا برسند... برگردیم به سفرمان با رجبی و خانواده که البته بدون پدر که در حال رفتن به انجا بودیم... یادم می آید برای بنزین من و مادرم پیاده شدیم اما خواهرم خواب بود در ماشین... آقای رجبی راه افتاد و رفت، من مادرم را نگاه کردم، خیلی نگران بودم... بعد مادرم نیز نگران شد که نکند گازش را بگیرد و با خواهر خدافظی کنیم... حال نمیدانم مادرم هم همین حس رو داشت یا کلا دیگر خیالش نبود و فقط نقش بازی کرد... از باقی این سفر چیز دیگری یادم نمی آید... آنقدر قرص اعص خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

روزی روزگاری خانه ای داشتیم بسیار شیک و زیبا که در آن سالها کمتر یافت میشود.پدرمی نان آور خانواده بود و کارش سخت.همیشه موبایلش زنگ میخورد و هر هفته نزدیک به 3000 کیلومتر با ماشینش جابجا میشه تا لقمه ای نان آورد و ما زندگی کنیم و خوشحال باشیم.خسته به خانه می آمد و با همه نوع آدمی سر و کار داشت و دغدغه بسیار... فکرش مشغول و برنامه ریزی برای آینده... مادرم هم خانه دار بود... خیلی وقت ها غذا درست نمیکرد... ارتباط های پنهانی با مردهای نامرد داشت... با آنها معامله میکرد... ما هرگز نفهمیدن چه میکرد... آن زمان به فکر ساخت خانه و معاملات زمین بود... خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

آن زمان نزدیک به 17 سال داشتم... عاشق دختری بودم که در آخر راهی تیمارستان شدم... یادش بخیر... همان زمان بود که سیگاری شدم... از همان زمان هکر شدم...

وقت زیادی برای مطالعه میگذارم و آدمی بودم با افکاری خاص... به خانوادت اعتماد داشتم... به هرکس احترام میگذارم... همه برایم مهم بودند... همه را دوست داشتم و با توجه کردن به دیگران آنها احساس با ارزش بودن میکردن... بالاخره کسی پیدا شده بود که فقط گوش میکرد و به آنها اعتماد به نفس میاد...

خاطرات پدرام...
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

آن زمان بود که سارا خانوم عاشق شد... به من گفت... اولین دختری بود که با او ارتباط احساسی برخورد کردم... بگذریم که بین ما چه شد... زندگیم در آنجا رو به نابودی معرفت و در غم و اندوه بودم... افسردگی و نا امیدی... آن زمان خانه داشتیم... توان مالی داشتیم و خانواده بودیم... وحشت داشتم خانواده ی او مرا قبول نکنند..  الآن که دیگر هیچ نداریم جز هیچ... مادرم با آدم های شریفی آشنا میشه از قبیل راننده تاکسی ها... بنگاه دار ها... در آن زمان با آن ناپختگی من فکر میکردم کارشان خوب نیست و دلال بودن کثافتی بیش نیس. خیلی به حرام و حلال اعتقاد دارم و داشتم... خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

بعد از رجبی توکلی آمد... انسان شریفی بود... حتی من به چشم میدیدم که برای اینکه مادرم خسته نشود او را از درب منزل سوار میکرد... و همانجا هم پیاده میکرد... مادرم با او برای دیدن منازل به خانه ها میرفت... اما مادرم آزادی بیشتر میخواست، او معاملات بسیاری داشت... هرچند آن نانی که مادر می آورد برای ما نبود... برای کسانی بود جز به اصطلاح خانواده اش... بعد از توکلی نفرات دیگری آمدند... یکی از آنها بنگاه ماشین دارد... احتمالا او زمین را برای ماردم خریداری کرده است، چرا که به تازگی فهمیدم ماهی ۲ میلیون دستمزد برای سرکشی به زمین میگیرد... هرچند کلا آنجا نیست... هرچند درب ویلای آن زمین شکسته شده و چیزهایی دزدیده شده... هرچند شیشه ها را مردم آنجا یا هر کس دیگری میشکند... ما همچنان آن زمین را داریم... مادرم میگوید آن زمین ۵۰۰ میلیون تومان می ارزد... و امروزه ما زیاد پولی نداریم... مادر و خواهرم کرج زندگی میکنند، من و پدرم اصفهان... هر دو مکان کرایه خانه میدهیم چرا که خانه از خود نداریم... البته داشتیم... قبل از ورود این افراد همه چیز خوب بود... مادرم میگفت به پدرم اعتماد ندارد چرا که او پول را خراب خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

زمانی که همه دور هم در اصفهان بودیم یادم می آید که خواهرم پشت بر موتور سوای شب درب خانه می آمد... کار به جایی رسید که من راهی تیمارستان شدم... چند سال تمام قرص خوردم شاید ۵ سالی باشد... آن روز ها از همه چیز و همه کس متنفر بودم حتی از خودم... چندین بار خودکشی بخاطر زندگی ای که خانواده ام... عزیزترین کسان زندگیه من بر سرم آوار کردند... حتی آن زمان اگر دستم به خدا میرسید با او نیز درگیر میشدم... زندگی برایم جهنم شد... از این نیز بگذیم... زمانی مادرم اکثرا خانه نبود... دوستانش خیلی مهمتر بودن... خواهرم از مدرسه می آمد... پدر از سر کار... من از دانشگاه... اما مادر نبود که غذا دهد... دور از انصاف نیست که بگویم بعضی وقت ها غذایی هم درست میکرد... بعضی وقت ها میسوخت... بعضی وقت ها میگفت گرم کنید بخورید... خیلی سرش شلوغ بود، دوستان از خانواده مهم تر هستند دور از انصاف نیست که بگویم پدر من نیز انسان با درک و شعوری نبود.. خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49

من نیز با آنها برای مدتی به کرج رفتم... نزدیک به یک ماه آنجا بودم... هیچ برنامه ای برای رفتن به آنجا نداشتند، و با بار در کامیون به آنجا به دنباله خانه بودیم... کلاهی گشاد بر سرمان رفت، ۲ روز هم بار در ماشین بود! خلاصه برنامه ای برای این کار نبود که نبود.. از این بنگاه به آن بنگاه... ساکن شدیم... چند وقتی که انجا بودم، خواهرم گفت سوپری محل به من گفته است بیا بریم مادرم عقدت کند! من نیز آتش گرفته و به سراغش رفتم و حساب کار دستش آمد... بعد از این موضوع من به اصفهان برگشتم و سر کاری رفتم که به آن علاقه دارم و پول هم در بیاورم که زنده بمانم... چند ماه بعد سفری کردم به خانه اجاره ای مادرم در کرج... مادرم دقیقا با برادر همان کسی که به خواهرم توهین کرد معامله کرده بود! برایم خیلی جالب است که بعضی انسان ها برایشان مهم نباشد که چه کسی چه کاری کرده است... و فقط به فکر پول باشند... معلوم نیست مردم آن محل چه فکری در ذهن دارند! یک دختر و مادرش تنهایند در یک خانه! هیچ کس به آن خانه نمی آید...! طعمه خوبی هستند؟ آن شخص که مادرم با او معامله میکند چه؟ یا آن کس که مادرم از آن به نسیه جنس بر میدارد چه ان خاطرات پدرام...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پدرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : apedblog9 بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت: 6:49